دنبال يك چيز اصيل ميگردم، لامصب. اينها همهاش قلابي است. از همه قلابيتر تا به حال، اميدبخشترين و پر سر و صداترينشان: پابرهنه در بهشت. بعد ميرسيم به بقيه. به امروز كه مثلا فيلمها را رفتيم به خاطر خنده. پاپيتال و ايستگاه بهشت ( ميبينيد؟ باز هم بهشت! ). رفتيم و خيلي خوش گذشت. همهاش خنده. ولي آخر تا كي بايد به خاطر كمي حال كردن از خودمان مايه بگذاريم؟ پس وظيفه فيلمسازها چيست؟ همه چي پر از تكرار و « زمينگير » و « دست به ديوار ». مفلوك و فرتوت. چيز تر و تازهاي در كار نيست. فوران ميخواهيم و پيدايش نميكنيم. ده تا فيلم ديگر هم ديديم و به ريششان خنديديم. چه كسي آخر يك چيز تازه بهمان هديه ميكند؟ چيز پر مايه و خونداري، مثل سرودهاي دوران انقلاب. مثل همانها كه اين روزها از تلويزيون پخش ميشود. چيز مايهداري مثل اين لحظه از اين سرود آن دوران: قسم به اسم آزادي / به لحظهاي كه جان دادي.
بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری خطای داخلی