در آغاز تجاوز عراق به ايران، يك افسر مجروح و دو سرباز جوان عراقي راه گم ميكنند و در داخل خاك ايران به دنبال سرپناهي ميگردند. كلبهاي را مييابند كه در آن پيرمردي كه خادم يك امامزاده است با همسر و نوهاش زندگي ميكنند. پسر پيرمرد به جبهه رفته است. سه عراقي به داخل كلبه ميروند. افسر عراقي با پيرمرد ميزبان و نوهاش رفتاري بسيار نامتعادل و خشن دارد، اما يكي از سربازهاي عراقي معقتد است كه جنگ جنگ است اما خارج از ميدان جنگ ميتوان رفتاري انساني داشت. ميان سرباز جوان و نوة نوجوان پيرمرد دوستي ناگفتهاي شكل ميگیرد . . . |