ديشب كه آن يادداشت پرت و پلا را در اوج خستگي نوشتم، بر و بچهها را برداشتيم رفتيم فري كثيف، كه درست غذا خوردن معمولا حال آدم را خوب ميكند. ديروز برايتان نگفتم چرا حالم خوب نبود، كه فقط خستگي، اين قدر آدم را بيچاره نميكند. ماجرا از اين قرار بود كه يكي دو روزي را صرف تصوير برداري سكانس تازهاي از فيلم آقاي كيميايي كرده بودم و و شب آخر با علي، با هزار بدبختي گذاشتيم داخل فيلم و دست بر قضا، اين دو سه دقيقه را قدر همه فيلم « آقاي كيميايي » دوست داشتم. اما بعدش گفتند كه همان نسخه قبلي مجوز گرفته، و ديگر نميشود چيزي را بهاش اضافه كرد، و اين كه پروسه ادارياش طول ميكشد و اين جور اضافه و كم كردنها، باشد براي بعد از جشنواره.
خسته بودم و آن سكانس فيلم ( كه مربوط به اجراي دوباره موسيقي سرب، با الكتريك و درامز بود ) روي دستام مانده بود و وسط غذا خوردن بوديم كه حرف كشيد به كارتونهاي قديمي. بعد با پويان و مهدي و خسرو، داستان آن كارتونها را مرور كرديم. از حنا كه كلفت بود تا هاچ كه آخوندكي با تيغههاي بلند ميخواست گردناش را بزند و خانواده وحوش كه داستان حيوانهايي بود كه اغلب آخر فيلم كشته ميشدند و مهاجران كه دختره گم ميشد و رواني ميشد و اينها.
بعد ديدم كه ما با اينها داشتيم سرگرم ميشديم و تفريحمان تماشاي اين داستانها بود و عجب كودكي داشتيم و داستان فيلمهاي روز اول جشنواره مطبوعات را ديدم كه يا درباره زلزله بم بود يا فلان و بعد خندهام گرفت و خيلي خندهمان گرفت و... آن وقت بود كه حالم خوب شد.
بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری خطای داخلی